همشهری آنلاین- سحر جعفریانعصر: در هر حال، آنها چهل جمعه در چهل خانه قدیمی با چهل قهرمانِ قصه، قرارِ ملاقات دارند. یک وقت با آرش کمانگیر زیر قوسِ طاق برج آزادی تا خواستنیترین آرزویشان را که هولهولکی و کَج و کوله روی تکه کاغذی بنویسند و بگذارند کفِ دستِ آرش برای بُردن به بالای کوه و چه در وقتی دیگر با پیرزنِ کدو قِلقِلهزن در خیابان وزرا و میان یکی از طبقاتِ ساختمان کانون پرورش فکری کودکان دقایق را شنیدنی کنند. وقتهایی نیز با نمکی خانومِ زیبارو در شهرکتاب، با بیژن و منیژه کنار حوضِ اندرونی خانه اتحادیه و با امیرارسلان نامدار نزدیک شمسالعماره و آن ساعتِ پیشکشیِ ملکه ویکتوریا که میانش جغدهایی شوم لانه داشتند زمان می گذرانند. قرارِ این قرارهای دیدنی و شنیدنی را فاطمه هاشمی از سَرِ وقفِ فرهنگی، با خودش و شنونده های قصه هایش گذاشته...از جشنِ مهرگان (۹ مهرماه ۱۴۰۳) که گذاشت و با همکاری برخی سازمانها و شهرداری بعضی مناطق. مهمتر اینکه، این قرارها رایگان و آزاد برای عموم است. در پانزدهمین قرارِ رویدادِ «چهل قصه، چهل خانه» همراهشان میشویم تا وسطِ عمارت مسعودیه، مانند دخترِ تهتغاری تاجر شهرِ دور، آه و افسوسهایمان را رها کنیم.
وقفِ قصه، بیمقدمه
از همان کودکی سَرش به فیلم گرم بود و بیشتر، کتاب. آن قدر که تحصیلاتش را در دانشگاه با رشته کارگردانی تئاتر ادامه داد تا مبادا از قصه و تولید محتواهای آموزشی و اجتماعی دور بماند. علاوه بر اینها، فاطمه هاشمی بیوقفه، وقفِ فرهنگی را نیز دوست داشته و دارد. نشان به آن نشان با همه کار و باری که از سرِ جنبوجوشِ فراوان بر دوش داشته و هنوز هم اغلباوقات بر گردن دارد هوای انجام فعالیتهای داوطلبانه که گیر و گرهای با ادبیات دارند از سَرش نمیافتد. روزگارش بر همین روال بود تا ۹ مهر ۹ مهر ۱۴۰۳ که میگوید:«اتفاقی و بیمقدمه، رویدادِ چهل قصه، چهل خانه را در قالب وقفی فرهنگی، برنامهریزی کردم...یهو به خودم آمدم و دیدم جمعه پاییزیست و برای چند تهرانگرد و دوستدارِ فرهنگ که وسطِ حیاط خانه اردیبهشتِ عودلاجان، گِردِ هم شدهایم قصه روییدن مار بر دوش ضحاک را آب و تاب میدهم...همین نَقل ساده در فضایی پُر از روایت، شد آغازِ چلهای جذاب برای فرهنگشناسی، تاریخخوانی و حتی قصهدرمانی.»
دستِ شهرزاد خانم قصهگو در دستِ تسهیلگران
بنا به وقف بود و رایگان برای همه؛ از اینرو در ادامه، فعالان اجتماعی و تسهیلگران دیگر مانند شادی شاپوری، محسن تربیتدوست و نیز برخی مدیران و مسئولان دولتی از شهرداری مناطق تا صندوق توسعه و احیا بناهای تاریخی میراثفرهنگی، دست به دست خانم هاشمی دادند. یکی برای دستورزی، پیشنهادِ گیفتسازی (ساخت شخصیت یا نمادِ قصهای که در هر خانه روایت میشود) داد...یکی هم که گرافیک میدانست پوستر طراحی کرد و دیگری نیز ایده میزِ اهدای کتاب در حاشیه هر رویداد را پروراند. جمعیت شرکتکنندگان در قصه نخست، انگشتشمار بود اما حالا در قصه پانزدهم، شمردنشان از حوصله خارج است و زمانبَر؛ بهویژه آن لحظات که خانمِ قصهگو، زبانِ بدن را پیوستِ فنِ بیانش میکند و از اوجِ قصه میگوید؛ مثلا زیرِ سایه خنکِ شبستانِ تابستانه مسجد حاجرجبعلیِ گذر درخونگاه محله سنگلج، قصه نهم را اینطور نَقل کرده: «نهنهآقا گفت، دختر یتیم رسید به ۳ تا پیرزنِ نُقلی...بیبیحور و بیبینور و بیبیسهشنبه که بهش گفتن اگه میخوای حاجتروای شی، پاتیلِ این آش رو بذار رو آتیش».
نَقلِ امیرارسلان وقتِ ترشحِ دوپامین و چند چیز دیگر
فراز و فرودِ صدای خانم هاشمی بهوقتِ قصه چهاردهم حسابی در حیاط کاخ ناصری پیچیده: «خواب به چشمِ همایونی سلطانِ صاحبقران اومدن هم تشریفات و آدابِ مخصوص داشت...نگهبانِ اندرونی، نوبتداری میکرد، پاسبانِ اشکوبه (طبقه)، چشم بیدار نگه میداشت، غلام باد میزد، سُرورالمُلک کمانه به کمانچه میکشید و نَقیبالممالک هم نَقلِ امیرارسلان نامدار میگفت و البته، شاهدُخت خانم یعنی فخرالدوله هم...» باید به هر رویداد گوش تیز و قصهها را مرور کنیم؛ این را یکی از مهمانان قصه چهاردهم میگوید: «قصه مثل دارو و درمان میمونه که میشه از عصارهاش شفا گرفت. مثل لباس میمونه که میشه تنخورش رو با توجه به شرایط زندگیمون امتحان کرد.» خانم راوی به قصه جغدهای شوم ساعتِ بالای شمسالمعاره که میرسد حالِ مهمانان عجیب میشود؛ عجیب از سرِ آدرنالینی که در خونشان تند، خیز برمیدارد و دوپامین و اکسیتوسین و یا حتی، استروژنی که رگهاشان را درمینوردد. این حال را مهمانان در عمارت مسعودیه و قصه پانزدهم نیز دچارند. و احتمالا، مهمانانِ قصههای باقیمانده تا چهلمین رویداد.
آههای معمولی در آسمانِ ظلالسلطان
قرارِ پانزدهم است و صبح جمعهای دیگر که شیبِ آفتابِ بهاری خلافِ روالِ معمولش در نیمکره شمالی، گرمتر گستردهشده. مهمانان، پشت به صندلیهایشان که روبهروی ساختمانِ ایواندار مسعودیه چیدهشده، دادهاند. کسانی از ماهلین کوچولو که با شیشه شیرش آمده تا ناهید خانم فارسی که پیرانه سر است اما پویا. خانم راوی شروع میکند: «یکی داشت، یکی نداشت. تاجری ۳ دختر داشت...» کمی دورتر از دورنشینیِ مهمانان، نخِ بادبادکی نارنجی به پایه میز گره خورده؛ این قصه «آه» است و مهمانان باید آخرِ کار، آهها و افسوسهایشان را به مانند قهرمانِ قصه یعنی دخترِ تهتغاری تاجر رها کنند...به همان بادبادکِ نارنجی بسپارند. خانم هاشمی جملاتِ پایانی را میگوید: «ما آدمهای معمولی هستیم از مدیر کارخانه، استاد دانشگاه، رئیسِ اداره تا مرمتکار ابنیه تاریخی، خیاط، دانشجو و بازنشسته با همه اونروزمرگیهای مرسوم مثل باید و نبایدهای خانوادگی، موفقیتهای فردی و شاید هم کمی اقساطِ عقبافتاده و اجارههای وامانده...ولی میتونیم قهرمان داستان خودمون باشیم.»