یکشنبه 10 فروردین 1404
Sunday, 30 March 2025

پس از آن اتفاق تلخ، دلِ سارا خانم از زاهدان خون است

برترین‌ها پنج شنبه 07 فروردین 1404 - 08:06
این مطلب را سارا سالار درباره زاهدان نوشته: هنوز هم حرصم میگیرد وقتی به سالهای ۱۳۶۵- ۱۳۶۶ فکر می کنم، موقعی که کرمان دانشجو بودم و هر وقت میخواستم از کرمان بروم زاهدان، دخترهای تهرانی با تعجب نگاهم میکردند...

اندیشه پویا - سارا سالار: هنوز هم حرصم می‌گیرد وقتی به سالهای ۱۳۶۵- ۱۳۶۶ فکر می‌کنم، موقعی که کرمان دانشجو بودم و هر وقت می‌خواستم از کرمان بروم زاهدان، دخترهای تهرانی با تعجب نگاهم می‌کردند و دوباره یادشان می‌افتاد من زاهدانی هستم و باز می‌پرسیدند واقعا نمی‌ترسم می‌روم زاهدان، آخر آنجا امنیت ندارد. البته دل خوشی از زاهدان نداشتم و از زمانی که یادم می‌آمد قصد فرار از زاهدان را داشتم، اما تصور و ذهنیت آنها دیگر کاملا بی‌انصافی بود و خب برخورنده. 

0

وقتی نه ساله بودم پدرم مُرد. خانه چهارصد - پانصد متری ما نبش چهارراه سعدی و مولوی برخلاف بیشتر خانه‌های آن دور و بر که حیاطی داشتند و اتاق‌هایی دور تا دور حیاط، حیاطی داشت با ساختمانی آجری قرمز وسطش. کافی بود از توی حیاط دستت را دراز کنی تا برسد به صخره‌های سیاه و خشن کوهی که از بالای دیوار دیده می‌شد. کافی بود از توی حیاط کمی دقیق‌تر نگاه کنی تا نگاهت دیوار را سوراخ کند و از همان جا قبرستان پایین کوه و غسال‌خانه کنارش را ببینی و باور نکنی که پدرت را توی آن غسال‌خانه شسته باشند و توی آن قبر تنگ و تاریک به خاک سپرده باشند. کافی بود بعضی غروب‌ها از کوه و قبرستان فرار کنی و بروی توی ساختمان و تمام در و پنجره‌ها را ببندی و خودت را گوشه‌ای پشت رخت‌خواب‌های چیده شده قایم کنی تا بفهمی هیچ راه فراری نیست و مرگ همه جا شانه به شانه دنبالت می‌آید، با تو غذا می‌خورد، با تو می‌خوابد و بیدار می‌شود، با تو در حوض وسط حیاط آب‌تنی می‌کند، با تو کفش‌های پاشنه‌بلند مامان را می‌پوشد و معلم‌بازی می‌کند، با تو جلوی تلویزیون شاب لورنس سیاه و سفید برنامه کودک تماشا می‌کند، با تو دنبال کلید در انبار می‌گردد تا سرک بکشد لا به لای آن همه خرت و پرت‌هایی که مادر بیوه‌ات از ترس خالی ماندن دستش با پنج بچه یتیم احتکار کرده است، دفترها، خودکارها، کیسه‌های برنج، حلب‌های روغن، نان‌های تافتان، شیشه‌های مربا، مجله‌های زن روز و اطلاعات هفتگی و جوانان... و حتا با تو دبستان می‌آید. دبستان هیرمند در خیابانی که الآن اسمش یادم نیست.

فقط یادم است روبه روی دبستان پادگان بود و کنار پادگان دبیرستانی که بعد از انقلاب اسمش فاطمیه شد. و یادم است وقتی دبیرستان تعطیل می‌شد چطور زیرچشمی دخترهای دبیرستانی را دید می‌زدم با آن تونیک دامن‌ها یا تونیک شلوارهای طوسی و سرمه‌ای و آن موهای آویزان روی شانه‌ها و یا دم‌اسبی‌های پشت سرشان و چطور خدا خدا می‌کردم هر چه زودتر دبیرستانی بشوم چون بیزار بودم از معلم‌ها و ناظم‌های دبستان که همیشه با یک خط‌کش یا یک شیلنگ در دست آماده بودند برای کوبیدن بر فرق سر دانش‌آموزان. البته من دختر بچه یتیم آرام درس‌خوانی بودم و هیچ‌وقت بر فرق سرم خط‌کش یا شیلنگی کوبیده نشد. علاوه بر این من از خانواده‌ای بودم که می‌توانستم با روپوشی تقریباً مناسب دبستان بروم اما بودند دختربچه‌هایی که اینقدر وضع‌شان بد بود که بعضی وقت‌ها مجبور می‌شدند با روپوش پاره دبستان بیایند و چه عجیب بود که خط‌کش‌ها و شیلنگ‌ها هم بیشتر بر فرق سر این‌ها کوبیده می‌شد و من و مرگ همیشه از خجالت سرمان را پایین می‌انداختیم. 

3

امنیت در درون من نبود، اما در خیابان‌های زاهدان بود. من با همان سن کم تنهایی دبستان می‌رفتم و می‌آمدم. در خیابان‌های دورتر از خانه هیچ اذیت و آزاری نمی‌دیدم و وقتی به خیابان خانه خودمان می‌رسیدم همسایه‌هایی می‌دیدم که مهربان بودند و همیشه در خانه‌شان به رویم باز بود که بروم و با بچه‌هاشان بازی کنم و این که نمی‌رفتم دیگر تقصیر آنها نبود، فقط و فقط تقصیر آن کوه بود و آن قبرستان در دامنه کوه و تقصیر خواهر و برادرهایی که می‌خواستم زودتر خودم را بهشان برسانم تا کنار هم جا بیندازیم و با هم حرف بزنیم و برای هم داستان تعریف کنیم. 

مواقع خوش‌بختی حتا با وجود مرگ، مواقعی بود که سینما می‌رفتیم، سینما فروردین و سینما مهربان. مواقعی که شام را بر می‌داشتیم و می‌رفتیم جاده فرودگاه، روی چمن، زیر درختی می‌خوردیم، مواقعی بود که می‌رفتیم جلب سیاحان، مواقعی بود که می‌رفتیم خارج از شهر، کلاته رزاق‌زاده و بازی می‌کردیم. 

4

راهنمایی که می‌رفتم انقلاب شد. من بالغ شده بودم پس بودم. و هر چند که هنوز امنیتی در من نبود، اما خیابان‌های زاهدان همچنان امن بود. خواهر شانزده ساله اول دبیرستانی‌ام با معلم دبیرستانش ازدواج کرد. ازدواج عاشقانه‌ای که چندان موفق از کار در نیامد و شاید این دلیلی دیگر شد برای بقیه خواهر و برادرها که گوشه گیرتر شویم و بیش‌تر به هم پناه ببریم. اولین کتاب‌های جدی را برادرم علی از کتابخانه بی‌نظیر فرمانداری زاهدان به خانه آورد. از نویسنده‌ها و شاعرهای ایرانی، صادق هدایت، جلال آل‌احمد، صادق چوبک، غلامحسین ساعدی، فروغ فرخزاد، شاملو، مهدی اخوان ثالث.... و از خارجی‌ها، سارتر، سیمون دوبوار، کافکا، کامو... دیگر سینما نمی‌رفتیم. همین‌طور جاده فرودگاه و کلاته رزاق‌زاده. دیگر جلب سیاحانی در کار نبود. حالا تنها کاری که می‌توانستیم بکنیم این بود که کتاب بخوانیم و هر وقت فرصتی دست داد بدویم، برادرهام توی بازی فوتبال با پسرهای محل در خرابه پشت خانه و من در تیم بسکتبال مدرسه. خواهر کوچکم سیما حالا جای من را گرفته بود، این که کفش‌های پاشنه‌بلند مامان را بپوشد و معلم بازی کند. داستان کوتاهی نوشتم از این خاطره خنده‌دار تلخ فراموش‌نشدنی معلم‌بازی خواهرم که مثل بقیه داستان کوتاه‌هایی که نوشتم چاپش نکردم. دایی‌ام رفته بود مکه و فک و فامیل هفت، هشت گوسفندی را که خریده بودند تا موقع برگشت دایی‌ام از مکه جلوی پاش سر ببرند، ده، دوازده روزی زودتر آورده بودند و ول کرده بودند توی حیاط خانه ما تا خوب چاق و چله شوند و آماده برای کشته شدن. از پشت پنجره خواهرم را تماشا می‌کردم با کفش‌های پاشنه‌بلند و کتاب فارسی اول دبستان در یک دست و خط‌کشی در دست دیگر که به گوسفندها درس می‌داد. آن هم از صبح تا شب. خیلی جدی کتاب فارسی را برای گوسفندها می‌خواند و مطالبش را توضیح می‌داد و خیلی جدی وقتی گوسفندی گوش نمی‌داد و یا پشکل می‌ریخت روی زمین با خط‌کش ضربه‌ای آرام به کفلش می‌زد و می‌گفت: ای بی‌ادب، چند بار بگم این جا کلاسه. تا روزی که دایی‌ام از مکه برگشت و عده‌ای چاقو به دست حمله کردند به حیاط ما و دست‌ها و پاهای گوسفندها را بستند و آنها را روی زمین کشان کشان بردند بیرون و جلوی در خانه، چون خانه دایی‌ام چسبیده به خانه ما بود، همشان را سر بریدند و خواهرم زار می‌زد و زار می‌زد و زار می‌زد و چند روزی بعد از این ماجرا نه می‌خورد و نه بازی می‌کرد و نه می‌خوابید.  

dx5e9nm3

دبیرستانی شده بودم پس بودم. و اگر چه هنوز امنیتی در من نبود اما خیابان‌های زاهدان همچنان امن بود. کسی مزاحمت نمی‌شد. شاید مثل خیلی جاهای دیگر تک و توک متلکی توی خیابان می‌شنیدی، اما نه من. من هنوز همان دختر بچه یتیم سربه‌زیری بودم که فقط از خانه به مدرسه می‌رفتم و از مدرسه به خانه. توی خیابان نمی‌خندیدم چون اگر می‌خندیدی دختر خوبی نبودی. توی خیابان با پسری حرف نمی‌زدم چون اگر با پسری حرف می‌زدی دختر خوبی نبودی. توی خیابان سرم را بالا نمی‌گرفتم چون اگر سرت را بالا می‌گرفتی دختر خوبی نبودی. تنها کار جسارت‌آمیزی که در آن زمان کردم این بود که به‌خاطر ناظم بداخلاق دبیرستان فاطمیه، سال دوم دبیرستانم را عوض کنم و بروم دبیرستان بنت‌الهدی صدر که خیلی دورتر از خانمان بود. اما نه، این تنها کار جسارت‌آمیزم نبود، کار جسارت‌آمیز دیگرم این بود که دلم را برای داشتن آرزویی باز کردم. آرزوی این که روزی از این شهر بروم. آرزوی این که بروم جایی که بتوانم خودم باشم چون می‌دانستم دختر خوب یتیمی که آنجا زندگی می‌کند و این قدر نگران قضاوت دیگران است، من نیستم.

کرمان دانشجو شده بودم پس بودم. در درون من هنوز ناامنی بود اما وقتی تعطیلات بین ترم‌ها زاهدان می‌رفتم هیچ ناامنی‌ای نبود. بعضی وقت‌ها دلم می‌خواست گیس یکی دو نفر از این دخترهای تهرانی را بکشم و ببرم زاهدان تا ببینند شهر من اگرچه کوچک است، اگرچه امکانات زیادی ندارد، اگر چه فارس‌ها و بلوچ‌های شهر من لایق زندگی بهتری هستند اما نه تنها ناامن نیست که گرم و مهمان‌نواز و صمیمی است.

ای زاهدان، ای شهر آشنای غریبه‌ام، ای شهری که نوزده سال با تو زندگی کردم و وقتی از تو خدا شدم و بیست سال بعد به سراغت آمدم دیدم چقدر تغییر کرده‌ای. دیدم بزرگ شده‌ای و حالا دیگر برای خودت کافی‌شاپ داری و اینترنت و ماهواره. دیدم دانشگاه مهندسی‌ات که بعد از انقلاب تعطیل شده بود حالا دیگر یکی از بهترین دانشگاه‌های ایران است. دیدم بازارت با پارچه‌ها و ساری‌های بلوچی و هندی چه پر زرق و برق شده  است. دیدم کلاته رزاق‌زاده‌ات گردشگاهی مدرن شده است با استخر و فواره‌های آب و سنی برای اجرای موسیقی زنده. دیدم گردشگاه‌های جدیدی داری. دیدم دخترهایت چقدر راحت‌تر می‌پوشند، چقدر راحت‌تر  می‌خندند، چقدر راحت‌تر می‌روند و می‌آیند بدون آن که کسی بهشان بگوید دخترهای خوبی نیستند. دیدم چقدر دوستت دارم در حالی که دل خوشی ازت ندارم. دیدم دلم می‌خواهد بیش‌تر و بیش‌تر به سراغت بیایم  و بیش‌تر و بیش‌تر بغلت کنم و بیش‌تر و بیش‌تر تو را بشناسم تا هر وقت می‌خواهم در مورد تو بنویسم این قدر کم نیاورم و این قدر این حسرت را نداشته باشم که من در زاهدان بودم در حالی که نبودم.

5

حالا من می‌نویسم، پس هستم. هنوز هم در درون احساس ناامنی می‌کنم. باید برگردم به نقطه اول، به نقطه‌ای که از کوه و قبرستان فرار می‌کردم پشت رخت‌خواب‌ها. باید برگردم آنجا و به مرگ نگاه کنم و خودم دستش را بگیرم و بندازم دور شانه‌ام و بهش بگویم می‌خواهم تو را بپذیرم. می‌خواهم با من باشی و در کنار من. می‌خواهم بدانی که حالا دیگر می‌دانم هر ذهنیت وحشتناکی که بعد مرگ پدرم در مورد تو در من به وجود آمده فقط ذهنیت من بوده نه حقیقت تو. حالا من ذهنم نیستم، پس هستم. 

منبع خبر "برترین‌ها" است و موتور جستجوگر خبر تیترآنلاین در قبال محتوای آن هیچ مسئولیتی ندارد. (ادامه)
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت تیترآنلاین مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویری است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هرگونه محتوای خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.