یکشنبه 03 فروردین 1404
Sunday, 23 March 2025

عموی محمد، نه چپ بود و نه حزب‌اللهی، او شیشکی مُرد!

برترین‌ها جمعه 01 فروردین 1404 - 07:43
این مطلب در توصیف رشت است و محمد طلوعی آن را نوشته: عمویم سال ۱۳۶۳ مرد، به قول پدرم به شیشکی مرد، در سال‌هایی که جوان‌ها یا چپ بودند و در خیابان و زندان تیر می‌خوردند و می‌مردند و فخر خانواده بودند یا حزب‌اللهی بودند و در جبهه تیر می‌خوردند، عموی من وسط زمین فوتبال باغ محتشم مُرد.

اندیشه پویا - محمد طلوعی: ایتالو کالوینو کتابی دارد به اسم شهرهای نامرئی؛ مارکوپولو شهرهایی که سر راه دیده برای قوبلای خان که وقت نمی‌کند همه سرزمین‌های تحت حکمرانی‌اش را ببیند تعریف می‌کند، شهرها را جوری تعریف می‌کند که بشود تجسم‌شان کرد، بشود تخیل‌شان کرد. رشت برای من بعد این همه سالی که ترکش کرده‌ام این‌جور شهری است، شهری خیالی. شهری بیرون از تملک‌هایم و تنها در محدوده حکمرانی‌ام، بیش‌تر از آن که حالش را بشناسم با خیالش زندگی می‌کنم، با خیالی که انگار کسی برایم ساخته. از آن شهر، آدم‌های مرده بیش‌تر در سر من مانده‌اند تا زنده‌ها. شهری که در آن مرده‌های عزیزی دارم و این‌طوری تعریفش می‌کنم.

0

آسیدرضا  

شنبه‌های هر هفته بعد از کلاس زبانم در میدان صیقلان می‌رفتم پیش پدربزرگم در خیاط خانه‌اش که با اصرار مزون صدایش می‌کرد، مزون ترمه. هنوز مدرسه نمی‌رفتم اما فرستاده بودندم کلاس زبان و مسخره‌ترش این بود که خودم تا کلاس زبان می‌رفتم و بعدش پیش پدربزرگم. هر وقت فکر می‌کنم که پدر و مادرها آن روزها چه دلی داشتند که بچه‌هاشان توی خیابان بودند تعجب می‌کنم یا این که چقدر  مردم‌تر بودند همه که خانواده‌ها جرئت داشتند بچه‌هاشان را تک و تنها بفرستند این ور و آن ور.

2yhqy0lg

مزون در خیابان شیک نرسیده به سبزه‌میدان بالای عکاسی متروپل بود. مزون ترمه با قاب‌های زنان مجله‌های فرنگی، آینه سه‌لت، مانکن نیم‌تنه مخمل سرخ، میز کار چوب گیلاس منبت و چرخ زر لاند پدالی که هیچ‌وقت راضی نشد پدرم برایش موتور برقی بگذارد. مزون ترمه همیشه خالی بود، لااقل در سال‌هایی که من دیدم. شکوهی بلااستفاده در مزون بود، پارچ‌ها و لیوان‌های لب طلایی، زیر سیگار مرمر پایه‌دار، تجیرهای کوبلن‌دوزی فرانسوی و تلفنی با گوشی و دهنی عاج که هیچ‌وقت یادم نمی‌آید صدای زنگش را شنیده باشم. هیچ زنی را در مزون ندیدم. بسته‌هایی در کاغذ مومی بود که رویش نوشته بود خانم امرایی، خانم بهاری، خانم شیرازکی. اما آن خانم‌ها را هیچ‌وقت ندیدم.

دفتر بزرگ گالینگور را ورق می‌زدم که در هر صفحه اندازه‌های زنانه نوشته بود و گوشه‌اش تکه‌ای از پارچه‌های سفارش‌شان بود، حتی به بعضی صفحه‌ها دکمه‌های نقره اضافه هم سنجاق شده بود اما هیچ‌وقت هیچ زنی نبود. پیش از انقلاب پدربزرگم زنانه‌دوز اسم و رسم‌داری بود با دیپلم از پاریس، به قول خودش مزونش اعیانی بود اما بعد از انقلاب فقط می‌نشست در مزونش و سیگار می‌کشید و با دوستانش تخته‌بازی می‌کرد و از جیب می‌خورد. مردانه‌دوزی برایش شگون نداشت  و از خرده‌کاری عارش می‌آمد. او همین جور مرد، در شکوهی از گذشته و اطوارهایی بدون دلیل. کراوات‌هایی که برای ۳۶۵ روز سال یکی می‌بست و دکمه سردست‌هایی که لنگه می‌شد و بعد دیگر حوصله نمی‌کرد ببنددشان، در عادت به ریش زدن هر روزه و سیگار کشیدن با موشتوک.

در همین چیزها مرد، در عادت‌هایش. عادت داشت به من پول بدهد بروم مک‌دونالد کنار مغازه‌اش همبرگر و پپسی بخورم و بعد بروم کافه نوشین بستنی میوه‌ای بخورم. من عادت داشتم یک گرده فندقی، یک گرده شاه‌توت و یک گرده طالبی سفارش بدهم. پدربزرگم هیچ‌وقت همراهم نمی‌آمد اما همیشه اصرار می‌کرد بعد از تمام کردن بستنی‌ام بروم پیشش، بعد زنگ می‌زد به مادربزرگم که امروز به خاطر من زودتر می‌آید خانه، من بهانه بودم، دلش می‌خواست زودتر برگردد خانه چون تحمل مزون خالی‌اش را نداشت. در راه برگشتن تا خانه به راه رفتنش نگاه می‌کردم، دست رساندن خفیفش به کلاه تا وقتی شاپو داشت و به سینه‌اش وقتی شاپو نداشت و وقتی عرق‌چین سر می‌کرد بعد از مرگ پسرش. به مردم‌داری و رعونتش با هم، عطری که وقت بیرون آمدن از مزون با نوک انگشت به گردنش مالیده بود و در اطراف می‌پراکند، به پاهاش که انگار می‌لغزید جای این که قدم بردارد و بگذارد.

میرکیاء  

عمویم سال ۱۳۶۳ مُرد، به قول پدرم به شیشکی مرد، جوری که هیچ افتخاری در آن نبود. در سال‌هایی که جوان‌ها یا چپ بودند و در خیابان و زندان تیر می‌خوردند و می‌مردند و فخر خانواده بودند یا حزب‌اللهی بودند و در جبهه تیر می‌خوردند و شهید می‌شدند و اعتبار محله و پدر و مادرشان، عموی من وسط زمین فوتبال باغ محتشم مرد. در  یک شادی بعد از گل چند نفر آویزان گردنش شدند و گردنش را شکستند و همان جا وسط زمین چمن کچل افتاد و مرد. بدون هیچ افتخاری، حتا آدم‌های فامیل احتراز می‌کردند علت مرگش را بگویند.

عمویم یک موتور هوندای زرد داشت که من را ترکش سوار می‌کرد و یک مغازه اجاره‌ای خدمات تأسیساتی در رودبارتان. هم پالکی رضا چرخچی و محمد رهنما و عیسی ذهتاب و علی چراغ‌ساز. تازه از سربازی آمده بود، در جنگ نمرده بود، چشم‌های رنگی داشت، الگوی تاسی پیش رونده مردانه موروثی.

بعد از این که مرد همه از خوبی‌هایش می گفتند، از این که دست به خیر بود و چه کارها که برای خانواده‌های فقیر محله نکرده بود. دختر دایی پدرم و یکی از دخترزاده‌های ناتنی زن عمویم در سومش مثل ابر بهار گریه می‌کردند. لابد عاشقش بودند، هر دو با خبر از این عشق یا بی‌خبر از رقیب. من فقط یادم می‌آمد که سوار موتورش می‌شدم و بغلش می‌کردم، چهره تکیده و خسته‌اش و ریشی که باید می‌تراشید و نمی‌تراشید، خیلی گنگ همین‌ها یادم می‌آید، اگر اسلایدهایی که پدرم از مراسم ختم و سوم و هفت عمویم گرفته نبود و در تکرار دیدن‌هاش حرفی که از برادر مرده می‌زد، شاید همین یادم نمی‌ماند. آن مغازه اجاره‌ای در رودبارتان سال‌ها همین‌جور خالی بود، شاید سی سال. هر شغلی در آن مغازه یکی دو ماهی دوام می‌آورد و بعد درش تخته می‌شد. تا وقتی من بودم در پچ پچ‌ها می‌شنیدم که چشم کیاء هنوز به آن مغازه است که کاری در آن نمی‌گیرد. آخرش آن خانه و مغازه زیرش را خراب کردند.

1

پیله آق‌دایی  

دایی بزرگ پدرم مرغ‌داری و کشتارگاه و مرغ‌فروشی داشت، در سام. شاپور آق‌دایی برادر کوچک‌تر آن سر سام مزه‌فروشی دارد هنوز. در بشکه‌های دویست لیتری خیارشور و باقلا و زیتون می‌آورد، روی سینی‌های رویی پنیر سیاه‌مزگی و سیرترشی و اشپل شور می‌گذارد، با لامپ‌های سیصدی که تا روی جنس‌ها پایین آمده تا همه چیز تلالو و وسوسه بیش‌تری داشته باشد. این دو برادر زمین و آسمان بودند، یکی با دماغ سامی و موی تنک و چانه کنده‌دار، یکی سرخ و بور و چشم‌آبی. پیله آق دایی با پاپاخی که سر می‌کرد، پالتوی شتری‌ای که روی شانه می‌انداخت و جواب سلام‌هایی که زیر لب می‌داد، انگار مارلون براندو بود که از فیلم بارانداز آورده باشند وسط رشت، آن هم رشتی که هنوز کیجاها و داش‌ها درش عزیز بودند.

رشت دو مرکز قدیمی دارد که کنار دو رودی که از آن می‌گذرند شکل گرفته. ساغریسازان محله پدر و پدربزرگ پدری من است تا آنجا که در شجره‌نامچه نوشته، سام و نقره‌دشت محله مادری پدرم. پسر این محل رفته دختر آن محل را گرفته. آقایی ساغریسازانی، خانم جان سامی را گرفته، تا این جا خیلی عجیب نیست، عجیب این است که بعد پنجاه سال دل‌ها صاف نشده بود. پیله آق دایی با آقایی من سرسنگین بود، این که چرا دختر داده‌اند به آن محله، چرا ملاحظه داشی او را نکرده‌اند، چرا مادربزرگم را به یک پسری در همین محله خودشان نداده‌اند. اینها را که نمی‌شود بعد از پنجاه سال گفت. بعد پنجاه سال  این‌ها بهانه دیگری می‌شود، چرا فلان نوه آسیدرضا وسط عزای مهران دست فلان نوه پیله آق دایی را گرفته و پیچانده، این می‌توانست بهانه چند سال قهر باشد.

عروسی یکی از دخترهای پیله آق دایی من رفته بودم روی رف، می‌خواستم یک گل دیوار پیچ برای دختر عمویم بچینم. سفال‌های سقف را چیده بودند روی رف، دیوار پیچک‌ها پیچیده بودند به سفال‌ها، این پیدا نبود، من الحاح می‌کردم و دم گل را می‌کشیدم، سفال‌ها ریختند روی سرم. دسته موسیقی، چیزی از فرامرز دعایی می‌زد و همه فامیل آن وسط می‌رقصیدند، خود فرامرز دعایی هم که رفیق پیله آق دایی بود آمده بود اما جان خواندن نداشت بس که معتاد بود، یک گوشه نشسته بود و با آهنگ لب می‌زد و با پا ضرب را نگه می‌داشت. صدای ریختن سفال‌ها در سر و صداها شنیده نشد اما من ترسیده بودم. جایی‌ام نشکسته بود یا زخم برنداشته بودم اما از زیر آوار ماندن ترسیده بودم. پیله آق دایی آمد و دستم را گرفت و برد نشاند روی صندلی ارج. گفت اگر گریه نکنم برایم شیرینی می‌آورد، من گفتم گریه ندارم، گفت اشکالی ندارد وقتی می‌رود شیرینی بیاورد گریه کنم، باز گفتم گریه‌ام نمی‌آید. پیله آق دایی کنارم نشست و تا آخر عروسی بلند نشد، وقتی کنارم نشسته بود فکر می‌کردم به همه صحنه مسلطم اگر جهت نگاهش را بگیرم و به چیزها نگاه کنم، اگر همان قدر که او مستقیم و تلخ به آدم‌ها و چیزها نگاه می‌کند، من هم بتوانم.

5o059jwf

خانم‌جان  

خانم‌جان از آن زن‌ها بود که می‌توانست با فصاحت یک شاعر، با ظرافت یک مرصع‌کار و با پشتکار کسی که از دهانه آتش‌فشان گوگرد پایین می‌آورد فحش بدهد. در لحظه و بی‌فکر فحش‌هایی می‌داد که پشت مردها هم عرق می‌نشست اما از این توانایی‌اش خیلی استفاده نمی‌کرد، مثل چاقوی ضامن‌دار توی دستش بود، همه می‌دانستند چی دستش است و خیلی دم پرش نمی‌آمدند حتی برادرهاش که بعد از مرگ شوهرش چند وقتی با آنها زندگی می‌کرد. خانم‌جان بعد از داغ جوان دیگر هیچ‌وقت آن آدم سابق نشد، آن زن مسلط با چنگ و مشت، آن زن قوی. معتقد بود باید از روی زندگی‌اش کتاب بنویسم، مادر پنج پسر بود، مادر پنج تا آدم که مثل ماده‌گرگ بو می‌کشیدشان، حتا وقتی میانسال شده بودند.

ساندویچ‌های مارتادلا با نان آریا درست می‌کرد و تویش زیتون و پنیر می‌گذاشت، خودش نمی‌خورد، برای ما نوه‌ها درست می‌کرد. دست پختش هیچ وقت خوب نبود، خودش را هم هیچ وقت در این وسواس نمی‌انداخت اما از عروس‌هایش انتظار داشت همه چیز تمام باشند. نمونه کامل تغییر شخصیت داستانی بود، از زنی مستقل و بی‌پروا به آدمی وابسته و مهرطلب. تنها چیزی که همیشه دم دستش ماند و تغییر نکرد همان توانایی فحش دادن فصیح بود، شاید تنها چیزی که مرا برایش عزیز می‌کرد همین بود، این که می‌توانم مثل او فحش بدهم و شاید این که با قدغن کردن دکترش که سیگار نکشد من برایش مخفیانه سیگار می‌خریدم.

خانم جان قوی و خانم جان ضعیف، من راجع به دو آدم حرف می‌زنم، یکی که توطئه می‌کرد و عروس‌هاش را به جان هم می‌انداخت و می‌ایستاد به تماشا، یکی که اشک می‌ریخت و از دوری ماها شکواییه می‌کرد. من آن خانم جان اول را بیش‌تر دوست دارم، آن خانم جان اول که شهلا دیوانه را از موهاش گرفته بود و روی زمین می‌کشید، آن خانم جان که از ته کوچه به پلیس‌ها که آمده بودند عمو کمال را ببرند بازداشتگاه فحش می‌داد، آن خانم جان را که در تازه‌آباد روی سنگ قبر عمو کیاء  می‌خوابید دوست دارم. بعدش خانم جان یک آدم دیگر شد، یکی که کم کم پیر می‌شد و شلخته می‌شد و با این که گوشش همه جا بود و همه چیز را می‌دید کمتر محل می‌داد و کمتر توجه می‌کرد.

وقتی هنوز عصایی نشده بود یکی دوباری با هم رفتیم پیله‌میدان ماهی بخریم. ماهی فروش‌ها از دور که می‌آمد برایش صف می‌کشیدند، یکی یکی زنبیل‌هاشان را می‌آوردند جلو و ماهی سفیدها و کفال‌ها و زردپرها را نشان می‌دادند، خانم جان چانه‌اش را شل می‌کرد و به گیلکی بسیار اصیلش، مصوت‌ها را محتاطانه پرت می‌کرد و صامت‌ها را پر می‌گفت. ماهی فروش‌ها مقهور لهجه محتشمانه‌اش ماهی‌ها را روزنامه‌پیچ می‌کردند و می‌دادند دست من و خانم جان می‌رفت سراغ کولی‌ها و سیاه‌کولی‌ها و ماهی‌روده. هیچ وقت یادم نمی‌آید بابت ماهی پولی داده باشد، همه سماک‌ها می‌دانستند باید با پیله آق دایی حساب کنند و خانم جان مثل شاهزاده خانم‌ها بازار را از این مغازه به آن مغازه می‌رفت.

1

زن عمو روبی  

زن عمو روبی، زن آقا سیدمحمد عموی پدرم بود. به حساب آن زمان پیر دختر زن عموی پدرم شده بود و پدرش آلاف و الوفی در بازار رشت داشت. عمو سیدمحمد میرزا همین تاجر آبکناری بود که از روسیه روغن می‌آورد و پوست دباغی شده می‌برد. سید محمد دختر یکی‌یک‌دانه تاجر را گرفت و شد آقا طلوع. زن‌عمو روبی تا آخر عمر با محبت صدایش می‌کرد طلوع جان، طلوع خان و روی فرنی‌ها و لرزانک‌ها با دارچین طرح ماه و خورشید می‌زد و شب‌های رمضان سفره می‌انداخت از اینجا تا کجا. زن عمو روبی مظهر کیاست و متانت بود، مظهر هر چه خوبی بود در میانه سیاهی. عمو سیدمحمد وقتی از توده‌ای‌بازی دست برداشت و نشست روی ماتحتش تازه قمارباز شد، این باغ را می‌باخت آن خانه را می‌برد. آن حجره را می‌باخت، آن بارانداز را می‌برد. کلان می‌باخت و کلان می‌برد. خاکستر می‌ساخت و خاکستر می‌بیخت.

در میانه این تلاطم زن عمو روبی لنگر بود، او که همه‌چیز را چنان نگه می‌داشت انگار آب از آب نجنبیده. او که اندازه سفره‌ها را چه در ادبار و چه در رونق یکی نگه می‌داشت و هر کس می‌پرسید عمو سید محمد اموراتش به چی می‌گذرد می‌گفت من از طلوع این چیزا رو نمی‌پرسم، فکر می‌کنم راست می‌گفت و واقعا نمی‌پرسید، من و هیچ کس جز راست از او نشنیدیم هیچ وقت، زن عمو روبی دو-سه سالی از انظار غایب شد و سفره‌هاش هم، من خیلی دلبسته شامی‌های پوک و ماهی‌های شکم‌پر و فسنجان‌های سر گنجشکی‌اش بودم، بیشتر عاشق آش‌هاش و نوازش‌های زبانش که تمامی نداشت. هم می‌خوردیم و هم می‌بردیم و تا مدتها مادرم از فریزر در می‌آورد و داغ می‌کرد. حتا نوازش‌هاش همان‌قدر تازه می‌ماند. یکی دوباری سعی کردم بروم ببینمش، پا نداد، یک باری که سماجت کردم پشیمان شدم، سرطان موهاش را ریزانده بود و گرمی صداش را خشکانده بود. گریه کردم، وقتی دیدمش گریه کردم، گردنم را بوسید، ماسکش را کنار زد و گردنم را بوسید، قول گرفت دیگر تا زنده است به دیدنش نروم، قول گرفت این تصویرش را فراموش کنم. گفتم فراموشم نمی‌شود.

0

وقتی مرد با پسرش رفتیم تا جنازه‌اش را بگیریم، اولین نفر از کسانم بود که در قبرستان جدید رشت دفنش می کردیم، شهر برایم دوپاره شده بود، شهری با دو قبرستان، شهری با مرده‌هایی سوا سوا. توی کفن قدر یک بچه شده بود، سرطان کوچکش کرده بود. بقیه همه متعجب بودند من اما قبل‌ترها یادم می‌آمد وقتی در خانه روبه روی باغ محتشم‌شان افطار رفته بودیم. در بهارخواب لمبه‌کوب برای بچه‌ها سفره سوا پهن کرده بود، در ظرف‌های کوچک. بهشت خدا اگر وجود داشته باشد یک همچین جایی است لابد.

منبع خبر "برترین‌ها" است و موتور جستجوگر خبر تیترآنلاین در قبال محتوای آن هیچ مسئولیتی ندارد. (ادامه)
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت تیترآنلاین مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویری است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هرگونه محتوای خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.