چهارشنبه 26 دی 1403
Wednesday, 15 January 2025

اون که رفته دیگه هرگز نمیاد

عصر ایران چهارشنبه 26 دی 1403 - 08:36
شاه اما بیست و ششم دی ماه از ایران رفت و این اولین عزم رفتنش نبود. نخست در غائله درگیری با احمد قوام السلطنه نخست وزیر کاتب فرمان مشروطه و مرد گردن‌فراز عزم رفتن نمود و به سختی راضی به ماندن شد.

عصر ایران؛ احسان اقبال سعید - بیست و ششم دیماه تا همیشه یادآور خروج آخرین پادشاه ایران از کشور و به تبع آن برآمدن یا تنهاتر نشستن اخرین دولت مشروطه با نخست وزیری دکتر شاپور بختیار که خواست تا مگر کار دگر کند و گفت اگر آیت الله پیشنهادی دارد می شنود اما بر صندلی رئیس الوزرایی خود راحت است!اما دگران ناراحت بودند و درخت را از بن برکندند که در باغ سبز در بهار پذیرفتنیست و در زمستان باغبان، کسی هوس چیدن ندارد و تنها هرس است که حرص را  فرومی نشاند...


تاریخ هر بار در ردایی و از آستینی خود را بازمی نماید و روایت‌ها از رویدادها نقش و تفسیری دگرگون می یابند. شاید خود روندگان دیماه سال پنجاه و هفت اگر می توانستند از قطار بی توقف تاریخ درنگی طلبیده روی برگردانند هرگز گفتارهای این زمان از آن دمان را باور نمی داشتند و می پرسیدند،"این غریبه کیه از من چی می خواد؟"


پیشتر شهریاران ایران زمین در خاک خود بر خاک می افتادند و در خاک می شدند. یا چون ناصرالدین شاه، شکار میرزارضای بددهان می شدند و یا در شب شراب و خربزه، چونان نادر و ابتر قجر رگشان گشوده و تتمه ی تن به رسم ارادت یا طلب امنیت و تطهیر در صحن و کناره بارگاه مقدسی در خاک می شد و گذشتن از سریر و نیز سر بی تاج در خاطر داشتن محال آمد ..محال...


محمدعلیشاه اما این رسم برافکند و از پی پناه بر دامن روس برای بازگشت شوکت شاه بابایش و ترقه بازی در میدان مشق و بهارستان به سفارت روس پناه برد و پس از آن راهی تبعید در اودسا شد..شاه اما تاب نیاورد و برای بازستاندن تخت طاووس لشکر آراست و از گمیش‌تپه با توپ شرپنل وارد شد اما یپرم خان و سردار اسعد تدبیرش کردند و باقی عمر را در استانبول و سن رمو گذرانید.

احمدشاه فرزندش هم از پی کودتا و تخت نشینی رضاخان عزم پاریس نمود و گفت کلم فروشی اینجا را به سلطنت در ایران خوشتر می دارد. رضاشاه را بردند و خودش از هراس پسران پدر و عمارت و نیز عرض و ابرو از دست داده زودتر رفت و در موریس و ژوهانسبورگ دمان آخر عمر را به گوشی که به امواج رادیوی نیم بند تهران سپرده بود بسر نمود تا نطق علی دشتی نماینده برکشیده ی خودش را بشنود که خواست تا از سرقت نشدن جواهرات بانک ملی توسط رضاشاه  اطمینان حاصل کنند.

می گویند با درگذشت پهلوی پدر، یک شمشیر مرصع جواهرنشان نادری در تابوت و به احترام قرار  گرفت که فاروق شاه مصر به عوض صدور طلاق نامه خواهرش فوزیه از شاه ایران آن را برداشت و بعد متارکه هم هرگز آن یگانه تیغ را باز نداد.


شاه اما بیست و ششم دی ماه از ایران رفت و این اولین عزم رفتنش نبود. نخست در غائله درگیری با احمد قوام السلطنه نخست وزیر کاتب فرمان مشروطه و مرد گردن‌فراز عزم رفتن نمود و به سختی راضی به ماندن شد.

دوباره در داستان نهم اسفند چمدان ها را بست تا از ایران برود اما روحانیت و بازاریان نگذاشتند تا برود که مملکت به دست کمونیست ها بیفتد.این نهم اسفنذ همان روزیست که اجامر به پیشوایی شعبان بی مخ گرد کاخ امده بودند تا نگذارند شاه برود و خواستند مصدق را هلاک نمایند که او را عامل قصد می دانستند  اما ثریا بختیاری همسر شاه جان پیرمرد را از درب نهانی کاخ رهانید و شعبان با جیپ به درب خانه شماره نه خیابان کاخ، منزل مسکونی نخست وزیر کوبید و خانه بی کلون شد.....


در بیست هشتم مرداد هم شاه امضای فرمان عزل نخست وزیر در دوران فطرت مجلس و دستخط ریاست سپهبد زاهدی را منوط به خروج خودش و بانویش از کشور نمود و در بغداد بود که دانست فاطمی وزیر خارجه دستور داده ارکان دولت در تمام بلاد از استقبال شاه سربرتابند و مجسمه های او و پدرش را توده ای ها از میادین برکنده اند و فاطمی در سرمقاله باختر امروز از مصدق خواسته بود تا  دربار را برای همیشه ببندد و اعلان جمهوری کند.پیرمرد اما پشت قرآن مهر کرده بود که حافظ سلطنت مشروطه باشد و گام هایش به تندی جوانان کم حوصله نبود...

اسدالله علم روایت می کند که در جریان خرداد سال چهل و دو هم شاه خود را باخته و عزم رفتن نموده بود که علم از او می خواهد در اتاقش بماند و کار را به خانزاده بیرجندی بسپارد...نمی دانم اما گاه روزگار آدمی با زهره مرغ را در پوست شیر می اندازد و کاری زاندازه‌ی اعتنا و توان فراتر از شخص می خواهد..


خلبان پرواز خروج شاه از کشور کاپیتان بهزاد معزی بود. نظامی که شاه را تا آسوان مصر برد و تنها با هواپیما به  آشیانه و وطن بازگشت. جالب ابنکه معزی دل در گرو سازمان مجاهدین خلق(منافقین) داشت و همان خلبانیست که پرواز رجوی و بنی صدر در سال شصت را هدایت نمود و تا پایان حیاتش به همان جماعت دلبسته ماند.

معزی در کتاب خاطراتش از بیزاری از تفرعن و بی اعتنایی خاندان سلطنت می گوید و اینکه در پاسخ فرود حیرت انگیزش در یخبندان و وقتی اسدالله علم به او پیشکش اشرفی می دهد پاسخ رد می دهد و می گوید حقوق بگیر نیروی هوایی کشور است و به انعام نیازی نیست.


 دگر سپهبد ربیعی فرمانده نیروی هوایی، همان شخصی که در عکس معروف روز بیست وششم در فرودگاه بر کفش شاه افتاده می گرید و دوساعت مجال می خواهد تا متجاسران را سرکوب نماید...

چندی بعد با پیغام و پسغام با برخی انقلابیون متصل می شود و امید دارد حکم ریاستش بر نیروی هوایی توسط انقلابیون تمدید شود..در دادگاه انقلاب گریه کنان می گوید آمریکائیان مثل موش آب کشیده شاه را بیرون انداختند.


گزاره دگر اما امید شاه به تکرار تاریخ بود. اینکه عقربه ها به سال سی و دو برگردند و خروج او با خروش نظامیان بیامیزد و دستی ازآستین کسانی برون آید  و کاری یا کودتایی بکند و او را بازگردد...

اینکه قدرتها بپندارند بدون او ایران در دامن کمونیست ها خواهد افتاد و چیزها دگر.... اما بخت هر بار یار نیست و گاه کلیدهای پیشتر بر قفل و قول ها غالب نمی شوند و راهی نیست و تاپایان سرنوشت باید رفت...


روزی که شاه از ایران می رفت امیرعباس هویدا نخست وزیر سیزده ساله اش به همراه نصیری رئیس ساواک و داریوش همایون و نیک پی شهردار تهران در محبس جمشیدیه بودند تا به عنوان مسبب نارضایی ها و مسببان ادعایی در نطق صدای انقلاب شما را شنیدم، مجازات و عقاب شوند تا مگر جماعت به خشم آمده آرام گیرند و شاه باز بشود پدر تاجدار و بانی همه خوبی‌ها حتی بارش باران و بی تقصیر در همه خبائث و کژی‌ها و ناصح و نگهدارنده ی ملت از دست اشرار بدسیرت، بازی اما دگر کارگر نشد و کسی باور نداشت که هویدایی که باور نداشت در مملکت جز شخص اعلی حضرت شخص دگری وجود دارد و تنها مجری اوامر ملکونه بودند اساسا محلی از اعراب داشته باشد...

شاه رفت و اینان در زندان به دست انقلابیون افتادند و مجازات شدند...بعدتر فریدون هویدا برادر امیرعباس گفته بود شاه سگهای شپردش هم را هم در هواپیما با خود برد و برادر مرا دست بسته در زندان گذاشت...


می گویند روز بیست و دوم بهمن ماه هویدا با داریوش فروهر از انقلابیون و نزدیکان بازرگان تماس می گیرد و می گوید همه رفته اند و تکلیف من چیست؟

فروهر از او می خواهد در این بی سامانی هر چه خودش می داند بکند و هوایدا باز بر گفته خود ابرام می ورزد...

چندی قبل از انقلاب فروهر با دوست ، همرزم و هم حزبی سابقش شاپور بختیار مواجه شده بود که پیشنهاد نخست وزیری شدن خودش از سوی شاه را مطرح نمود و در پاسخ تقاضای استنکاف از سوی فروهر پاسخ داد،داریوش من پیرم و این قمار آخر است...باید پیروز از سر میز بلند شوم...


 و آدم قصه ی غریبیست و هیچ کس نکو نمی داند در هر دم این قطره ی محال اندیش چه می گذرد و کدام خیال و هراس و نیز رویای پرواز در جانش است...

منبع خبر "عصر ایران" است و موتور جستجوگر خبر تیترآنلاین در قبال محتوای آن هیچ مسئولیتی ندارد. (ادامه)
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت تیترآنلاین مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویری است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هرگونه محتوای خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.