همشهری آنلاین- لیلا باقری
علی کموتر صبحها تا چشم باز میکرد میآمد زیر شیروانی خانه که پر بود از کبوتر و صدا میزد:
- طوقی شازده!
طوقی اگه دیر بال میکشید، بلندتر داد میزد:
- کجایی طوقی خوشگله... کجایی خانم خانما...
شازده بال میکشید سمتش و قبل اینکه وسط شیروانی بنشیند جلوی پایش، علی انگار که بخواهد غریبگیری کند، روی هوا میقاپیدش و بالش را میبوسید. همه کبوترها از سر و صدایش بیدار میشدند و شروع میکردند به بق بقو. علی کموتر میگفت:
-شازده خانم باز اینا بیدار شدن و قیل و قال میکنن... بپر که برم آب و دونشون بدم...
پرش میداد و میرفت تا گندم و ارزن بیاورد. خانه با دو اتاق تو از پدربزرگ رسیده بود به پدر و بعد به علی. پنجدری با ارسیهای رنگیش رو به ایوانی بود که با چند پله پت و پهن میخورد به حیاط درندشتی پر از زبانگنجشکی و چندتا سرو. علی کموتر برخلاف همه عشقبازها، فقط به کبوترهای بیصاحبی که زیر شیروانی میآمدند، آب و دانه میداد و کفتر غریبهای را که زیر شیروانی میآمد پر میداد و میگفت:
- من کاری با کموتر بقیه ندارم، خوش ندارم غریبگیری کنم... اوهوی! پاپریِ حسندُمسیاه، یه کتی حیدرجلدگیر، دله نباشید! برید خونهتون...
حیدرجلدگیر هربار تعجب میکرد:
-آخه عشقی، ته حال کفتربازی اینه که قلدر و شاخ کفتراتو برفستی هوا و بگی تا کفتر روی آسمون رو نگرفته نیاد! بعد تو کفتری رو که خودش اومده روی بومت پِر میدی؟!
علی کموتر هیچ خیالش نبود و فقط هر وقت دانه میریخت، بلند میگفت:
- گُلی دم سفید، خالسیاهه، طوقی شازده، پاپری... خوش ندارم رو بوم یکی دیگه بیشینید از کفتر دله خوشم نمیآد؛ کفتری که بیشینه رو بوم غریبه آب و دونهشو بخوره یا بدتر، جفت مفت بیگیره...آب میخواین... دون میخواین... هرچی میخواین، خودم میدم... شوما فقط بق بقو کنید... هرکدوم بیهوا نِشِسید رو بوم غریبه و آب و دونش رو خوردید، دیگه بمونید همونجا که بودید. راهتون دادم چون بیپناه بودید، وگرنه که من و چه به عشق بازی، نه دوست دارم جلد کنم، نه دوست دارم جلد بشم!
کبوترها به علی عادت داشتند. او که میآمد، یکباره بال نمیکشیدند و از دریچه روی شیروانی نمیپریدند هوا. اما جز او هرکی میآمد، از بیرون هنگامه بال و پر زدن میدیدی از کفترپران خانه علی. همین شد که وقتی دید بعضی ظهرها غوغای پرندهها از شیروانی خانه رو به رویی بلند میشود، فهمید کسی خلوت ظهرهای خودش را زیرشیروانی میگذراند... همان بار اولِ بعد از معرکه کبوترها از شیروانی رو به رو، همان لحظه اول نشستن لبه کفترپران، دلش بند چشم و ابرویی شد که غوطهور توی خودش از کفترپران کله کشیده بود و بیرون را تماشا میکرد... همان بار اول، سرک کشیدن اول، نگاه اول بود که با خودش گفت:
- بخوام یا نخوام جلد این نیگاه دوخته به این به زبونگنجشکیها شدم...کاشکی غریبگیر باشی و جلدکن که غریبم و دلم بی آشیونه...
روایتی که شنیدید، دلدادگی دختر و پسری بود در تهران قدیم که جفت و جور میشد با شیروانی و دریچه روی شیروانی که به آن کفترپران میگفتند. آقای نصرالله حدادی، تهرانشناس، برای ما از ماجرای کفترپرانی در تهران قدیم میگویند: «در تهران شیروانی نداشتیم و ناصرالدینشاه در سفر دوم خود به اروپا شیروانی را دید و به ایران آوردیم به دلیل شیبی که داشت، نام شیروانی را روی آن گذاشتیم. در تهران چاههای زیادی در اطراف شهر ود که داخل آن پرندههایی زندگی میکردند به نام کبوترچاهی. بعد از رشد شهر و از بین رفتن چاهها، آمدند و زیر شیروانیها لانه کردند. برای همین مدخلی را برای ورود و خروج این کبوترها تعبیه کردند با نام کبوترپران. گاهی پیش میآمد که دختر و پسری همدیگر را پسند میکردند و میخواستند باهم حرف بزنند. اما به دلیل محدودیتها و عرف، هرکدام به کفترپران خانه خود میرفتند و با ایما و اشاره باهم حرف میزدند. بعد از اینکه بنا بر ازدواج میشد، درمجلس خواستگاری اگر بزرگتری اعتراض میکرد به این جوانها که راه و رسم این نبود که قبلش باهم حرف بزنید، کسی که در جمع بود و از سابقه این معترض باخبر، میگفت: کفترپرانیهای خودت یادت رفته؟ ینی روزگار جوانی خود را هم یادت بیاید که از این کارها میکردی.»
نویسنده و راوی: لیلا باقری
صداپیشه: رضا سمائینیا
تدوینگر: عاطفه حسینزاده