همشهری آنلاین - فهیمه طباطبایی: این مادر در ۱۰ ماه گذشته، لحظهای از یاد فرزند شهید جوانش غافل نشده و میگوید جگرش از نبود او هر روز میسوزد. زنی که دیر مادر شده و زود فرزندش را از دست داده است. با فاطمه سادات جلادتی، مادر این شهید در آستانه روز مادر در زینبیه رسانه تهران گفتگو کردیم که در ادامه میخوانید:
شما در حمله وحشیانه رژیم صهیونیستی به کنسولگری ایران در سوریه که در ۱۳ فروردین امسال رخ داد، فرزند پاسدار و جوان خود را از دست دادید، فرزندی که سالیان سال انتظار تولدش را کشیده بودید و برای او آرزوها داشتید، از داستان مادر شدنتان برایمان بگویید؟
ما تا ۱۲ سال بعد از ازدواج بچهدار نمیشدیم در حالی که دلمان فرزند میخواست. به ما پیشنهاد شد که خادم مسجد میثم در خیابان میثم شویم. با خود گفتم میروم آنجا، انشاءالله خدا نظر کند و فرزندی به ما بدهد. به آنجا رفتم و همسرم هم نذر کرد از آن موقع ۴۰ شب به جمکران برود.
یعنی برای به داشتن فرزند، خادم خانه خدا شدید؟
بله! یک جورهایی. سید رسول، همسرم که بافندگی داشت، هم هر هفته جمکران میرفت تا یک سال گذشت که ما به مسجد آمدیم. من باردار شدم. وقتی به دکتر میرفتم و میگفت باردار هستید، اصلاً باورم نمیشد. حتی وقتی دکتر صدای تپش قلب جنین را برایم میگذاشت، هم باور نمیکردم.
و خدا شما را در چه روزی مادر کرد؟
۱۵ شعبان ۱۳۷۸ که پسرم به دنیا آمد و به خاطر امام زمان، نامش را سید مهدی گذاشتم.
بعد از برآورده شدن نذرتان، باز هم خادم مسجد ماندید یا دیگر به خانه برگشتید؟
ما تا ۹ سالگی سید مهدی، به عنوان خادم مسجد در آنجا زندگی میکردیم و پسرم در محیط مسجد و حال و هوای فعالیتهای فرهنگی آنجا بزرگ شد.
پدربزرگ شما هم که مکبر معروف مسجد بودند و انگار زندگی شما و خانوادهتان به مسجد گره خورده بود.
بله. همیشه مکبر مسجد بودند و خب همهی اینها تأثیر داشت. سید مهدی هم در همین محیط و بین خانه کوچک و مسجد و دفتر بسیج در رفت و آمد بود. بعد از اینکه ما از مسجد رفتیم، طبیعتاً چون به محیط علاقه و عادت داشت، هر شب باید او را به مسجد میبردم و بعد او را در کلاسهای فرهنگی مسجد ثبتنام کردم با اینکه کوچک بود و ثبتنامش نمیکردند.
چه زمانی رسمی جذب بسیج شد؟
دوازده سیزده ساله بود که وارد بسیج شد.
و شما موافق بودید به بسیج برود؟
بله، چون دوست داشت که برود خودم او را میبردم و میآوردم تا ثبتنامش کنم. از سیزده سالگی عضو شده بود و ۱۷ ساله بود که کارت فعالش را گرفته بود.
و چگونه جذب سپاه شدند؟
همیشه میگفت من دوست دارم وارد سپاه شوم. به پدرش کمی مخالفت می کرد و میگفت دانشگاهت را ادامه بده و درست را بخوان! میگفت فکر نکن برای درس به دانشگاه میروم، فقط به این خاطر میروم که بتوانم به سپاه پاسداران بروم.
چه سالی جذب سپاه شد، به یاد دارید؟
سال ۱۴۰۰.
و شما در نهایت تسلیم شدید؟
هر حرفی میزد میخواست حرف خودش باشد. میگفت میخواهم اردوی جهادی بروم، باید بروم. به زلزله زده ها کمک کنم و ....راه خودش را انتخاب کرده بود.
اردوی جهادی کجاها میرفت؟
اردوی جهادی پلدختر رفت. هر کجا که سیل میآمدیا زلزله میآمد سریع میرفت. مثلا نمیگفت درس دارم یا به خاطر مادرم یا به خاطر پدرم که میگویند نرو، نروم. اصلاً به این چیزها گوش نمیداد. خیلی اینجور جاها و کارها را دوست داشت. میرفت فعالیت میکرد. سرپل ذهاب هم رفت که به زلزله زدهها کمک کند.
معمولا از شهدا یک چهره افسانهای و دور از دسترس که خالی از خصایص بد است، میسازند. در حالی که شما تاکید دارید که فرزندتان یک فرزند عادی بوده و فقط برخی ویژگیهای خاص او را از همسنهایش جدا میکرده است.
بله! لجبازیهای خاص خودش را داشت. مثلاً میگفتم سر به سر زهرا، خواهرت نگذار. میگفت شما چه کار دارید، من خودم میدانم با او چگونه رفتار کنم. وقتی گریهاش را درمیآورد و میرفت بیرون و من ناراحت میشدم، میگفت مادر از دست من ناراحت نشو، من سر به سر زهرا میگذارم، شما کاری به من نداشته باشید. میگفتم خب اشکش را درمیآوری! میگفت من از دلش درمیآورم، شما کاری به من نداشته باشید. در این حد بود. مثلاً زیاد چیزی نبود که بخواهد مرا ناراحت کند.
درباره ورودش به سپاه قدس توضیح دهید، راضی بودید که به این رسته رفته است؟
همیشه میگفت من اگر وارد سپاه شوم شهید میشوم. حرفش همیشه این بود. خب من خیلی ناراحت میشدم. هر وقت میگفت گریه میکردم. میگفتم چرا این حرف را میزنی؟ خدا بعد ۱۲ سال تو را به من داده. میگفت این چه دلیلی است که شما میآورید؟ میگفتم دعا میکنم عاقبت به خیر شوی، انشاءالله خوشبخت شوی. همیشه همین را میگفتم و او با خنده از کنار من رد میشد.
کمی جلوتر برویم، چه شد که تصمیم گرفت به سوریه برود و این خبر را به شما داد؟
مدتی بود که اقدام کرده بود برای رفتن به سوریه. هر دفعه برایش مینوشتند که مثلاً الان تأیید شده. میآمد میگفت: "مادر، سوریهام تأیید شده." یک مدت میگذشت، میگفت: نه، دوباره به هم خورده و نمیتوانم این دفعه بروم. تا گذشت و برای همین دفعه آخر که میخواست برود، چهار پنج روز مانده بود به رفتنش، گفت: مادر، سوریهام درست شده که گفتم الان چرا آمدی به من میگویی من ۵ روز دیگر میخواهم بروم! چرا یکدفعه به من میگویی؟ چرا جلوتر به من نگفتی؟ کهگفت:"اگر میگفتم میخواستی چه کار کنی، الان من دارم میگویم. هر کاری میخواهی بکنی در این پنج روز بکن و هشتم بهمن ۱۴۰۲ به سوریه رفت.
دلتان به رفتنش نبود؟
دوست داشتم نرود. ولی خب به حضرت زینب خیلی ارادات داشت. همان شب هم شب شهادت حضرت زینب بود و بانی هیات شده بود و ساعت دو و نیم آمد خانه. من یک مقدار ساکش را آماده کرده بودم.صبح که بلند شد گفت: "مادر واقعاً راضی هستی من بروم؟» گفتم: "من تو را به حضرت زینب سپردم. این راهی است که داری میروی. الان میتوانم جلویت را بگیرم؟" گفت: "نه." دیگر قرار بود از محل کارش کسی را بفرستند بیایند و برود فرودگاه که در نهایت پدرش او را به فرودگاه برد. انگار قسمت شده بود آن روز که آقا رسول همراهیش کند.
در طول ماموریت او چطور نگرانیها و دلتنگیهایتان را برطرف میکردید؟
به من همیشه میگفت: من جایم امن است. هیچ وقت هم شبکه خبر را نگاه نکن! چون این ور وآن ور سوریه را وقتی بزنند شما نگران میشوید، من هم میگفتم مادر، من اصلاً دل ندارم نگاه کنم. البته هر موقعی هم سوریه را میزدندیک ربع بعد زنگ میزد و میگفت: مادر من چیزیم نیست. شما شبکه خبر را نگاه کردی؟ میگفتم: "نه مهدی جان من نگاه نکردم. میگفت: «آره سوریه را زدند. گفتم نکند مادرم نگران شود.»
طبق روایتی که قبلا عنوان کرده بودید، سید مهدی قرار بوده که هشتم فروردین ماموریتش تمام شود و به ایران برگردد اما این ماموریت هیچ وقت تمام نشد؟
هشتم فروردین قرار بود برگردند. شبش زنگ زد و گفتم: "مهدی چرا هنوز شماره آنجاست؟ مگر قرار نیست بیایی؟ و گفت میآیم و این داستان هر روز تکرار شد و در نهایت گفت آن همکارم که قرار است جای من ماموریت بیاید، زن و بچه دارد. احتمال دارد من جای او تا آخر تعطیلات عید بمانم.
برسیم به شب حمله به کنسولگری، بعد از افطار بود که خبر منتشر شد و بعد هم اخبار تلویزیون خبر را داد. شما چطور از واقعه مطلع شدید؟
گفتم که، اصلا تلویزیون نمیدیدیم. آن شب برادرم زنگ زد و گفت: آبجی شنیدی کنسولگری را زدند؟ گفتم نه، خب چه ربطی به مهدی دارد؟، گفت: مگر نگفتی مهدی گفته جایمان امن است؟. گفتم: «آره گفته که جایمان امن است ولی نگفته که من در کنسولگری هستم." گفت: "دیگر مگر امنتر از کنسولگری ما داریم؟ آخر کجا بوده که جایش امن بوده؟" گفتم: "نه چیزی نیست. مهدی آنجا نبوده." دیگر من دلشورهام شروع شد. تلویزیون را روشن کردم دیدم بله، کنسولگری را زده اند. صبر کردم گفتم خب الان مهدی زنگ میزند. تلویزیون را خاموش کردم چون واقعاً خیلی حالم بد شده بود. پدرش هم برای پخش نذری به مسجد رفته بود. نشستم، گوشیام را گذاشتم بغل تلفن خانه و گفتم الان مهدی زنگ میزند که نزد.
شما هم که نمیتوانستید زنگ بزنید؟
نه، ما اصلاً نمیتوانستیم زنگ بزنیم. بعد زنگ زدم به پدرش و گفتم شماره دوستش که در سپاه هست را بده و زنگ زدم به او و گفتم: از مهدی خبر دارید؟ گفت: " مهدی در کنسولگری نبوده، جای دیگری بودهاند، گفتم: پس بگو زنگ بزند، من منتظرش هستم. نشستم ۲۰ دقیقه، نیم ساعت شد، دیدم زنگ نزد. دوباره گرفتم، گفت: "خانم جلادتی ، راه ارتباطی قطع است." گفتم: "یعنی یک موبایل نیست که مهدی به من زنگ بزند؟" گفت: "من الان میگویم به شما زنگ بزنند." قطع کرد.
او خبر داشت؟
آنها بعد از آن که ساعت پنج یا شش که کنسولگری را زده بودند، خبر داشت ولی به من نمیگفت. دیگر گذشت، من به آقا رسول گفتم: "آره، دوست مهدی اینجوری میگوید." گفت: "خب تو چرا اینجوری هستی؟ چرا اینطوری میکنی با خودت؟ حالا داشتم گریه میکردم. زهرا، خواهرش هم داشت گریه میکرد که چرا من دارم گریه میکنم؟ حالا یک هفته قبل از اینکه یک همچین اتفاقی بیفتد، حال و هوای خانهمان اصلاً یک جور دیگر شده بود. زهرا خیلی بهانهگیر شده بود. تا یک چیزی به او میگفتم گریه میکرد. اصلاً آن شب که دیگر هیچی، زهرا میگفت: "نه مامان، من میدانم مهدی هیچی نشده، الان زنگ میزند آقا رسول یک چیزهایی در مسجد احساس کرده بود، فرار کرده آمده بود خانه. اصلاً من از رنگش فهمیدم. دوباره خودم را دلداری دادم، گفتم که هیچی نشده، انشاءالله که هیچی نیست. دیدم آیفون را زدند. گفتم: "کیست؟" گفت: "بچههای مسجد هستند." گفتم: "چه کار دارند؟" گفت: "آمدهاند کلید آشپزخانه را میخواهند." دیدم لباسش را پوشید و آنها هم آمدند بالا و دیگر نفهمیدم چه شد. در را باز کردم، دیدم بچههای بسیج آمدهاند پشت در و ترسم به واقعیت تبدیل شد. پسرم شهید شده بود و من تا دو روز بعد را دیگر به خاطر ندارم.
یک فیلم از شما در حالی که پیکر فرزندتان را در معراج شهدا بغل کردهاید، در فضای مجازی وایرال شد و دل خیلیها را به درد آورد. آن اولین دیدارتان بعد از شهادت سید مهدی بود؟
بله! فرزندم را دیدم و دیگر هیچ چیز نمیدیدیم و متوجه هیچ چیز نبودم. آن فیلم آخرین نجواهای من با پسرم بود که برایم ماند.
بعد از حمله وحشیانه رژیم صهیونیستی به کنسولگری ایران، اولین وعده صادق عملیاتی شد، آن شب چه حسی داشتید؟
خیلی خوشحال شدم و واقعاً دوست داشتم اسرائیل با خاک یکسان شود.اینقدر که جگر من سوخت، دوست داشتم به اندازه عمقی که جگر من سوخت، آنجا هم بسوزد.
و اینکه حاج خانم بعد از اینکه تشییع جنازه برگزار شد و آن جمعیت را دیدید...
واقعاً افتخار کردم به او. گفتم الهی مادر فدایت شود که اینقدر سربلند و با افتخار بودی.
و فکر کنم یکی از بزرگترین تشییع جنازهای بود که برای یک پاسدار جوان در ایران بعد از شهدای دفاع مقدس گرفته میشد؟
به شما بگویم مهدی بین این هفت شهیدی که در این کنسولگری [شهید شدند]، فکر میکنم خیلی نزدیک به علیاکبر امام حسین است. چه از جوانیاش، چه از رشیدیاش، که هر وقت میآمد خانه نگاه به قد و بالایش میکردم، تا میآمدم به او برسم احساس میکردم روح از تنم جدا میشود تا برسم به مهدی. وقتی به صورتش نگاه میکردم میگفتم هزار الله اکبر، آنقدر که این صورتش زیبا بود.
و حرف آخر؟
اسرائیل باید تقاص خونهایی که در همه جهان اسلام ریخته را پس بدهد و ان شاءالله به حرمت خون شهدای مدافع حرم خواهد داد.